گفتم: بهار
- خنده زد و گفت:
- ای دریغ،
دیگر بهار رفته نمی آید
گفتم: پرنده؟
گفت:
اینجا پرنده نیست.
اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست.
گفتم:
- درونِ چشم تو دیگر...؟
گفت:
هرگز نشان ز باده مستی دهنده نیست.
اینجا به جز سکوت، سکوتی گزنده نیست.
سوز دل مسکینان آسان نگیرد که چراغی شهری را بسوزد
۱ نظر:
اکنون به نقطه اوج رسیده ایم اوج تاریکی و بیعدالتی که دین نه تنها مددکارمان نیست که طنابی است برگردن که هرروز تنگتر میشود اما آیا خدا هنوز هم صبر میکند؟
ارسال یک نظر