۲۹ دی ۱۳۸۷

روزگار ما به روایت حمید مصدق


گفتم: بهار

- خنده زد و گفت:

- ای دریغ،

دیگر بهار رفته نمی آید

 

گفتم: پرنده؟

گفت:

اینجا پرنده نیست.

اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست.

 

گفتم:

- درونِ چشم تو دیگر...؟

گفت:

هرگز نشان ز باده مستی دهنده نیست.

اینجا به جز سکوت، سکوتی گزنده نیست.

 

«حمید مصدق»

۱ نظر:

ناشناس گفت...

اکنون به نقطه اوج رسیده ایم اوج تاریکی و بیعدالتی که دین نه تنها مددکارمان نیست که طنابی است برگردن که هرروز تنگتر میشود اما آیا خدا هنوز هم صبر میکند؟