۱۱ بهمن ۱۳۸۷

صبحی غم انگیزم، ظهری سرد و سوزانم، غروبی بی رنگ و جلا و شبی دشنه آجینم. گر ز چرخ گردون عشقی سوزان می خواهی، بیا تا چون پروانه بر سر شعله ی وجودت بنشینم.

 

تهران - بهمن هشتاد و هفت

۲۹ دی ۱۳۸۷

روزگار ما به روایت حمید مصدق


گفتم: بهار

- خنده زد و گفت:

- ای دریغ،

دیگر بهار رفته نمی آید

 

گفتم: پرنده؟

گفت:

اینجا پرنده نیست.

اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست.

 

گفتم:

- درونِ چشم تو دیگر...؟

گفت:

هرگز نشان ز باده مستی دهنده نیست.

اینجا به جز سکوت، سکوتی گزنده نیست.

 

«حمید مصدق»

۲۸ دی ۱۳۸۷

شاید وقتی دیگر

روزی به کوهستان رفتم. دلتنگ، خسته و غمگین بودم. جز حصاری از کوه های سر به فلک کشیده در اطراف خود نمی دیدم. بغضم ترکید و فریاد زدم: آزادی...آزادی.انعکاس فریادم این بود: شاید وقتی دیگر...شاید وقتی دیگر.

۲۱ دی ۱۳۸۷

ناله های شبانه



خدایا !

تو که اشک هر مظلوم

ز ازل تا کنون

در خاطرت هست

تو که آه سوزان هر مادر

در نفست هست

هیچ دانی

آن ناله های شبانه به خاطره پیوست ؟

خدایا !

من همانم

که گر همه عالم بسوزند

گویم شُکرا !

پروردگارم هست