صبحی غم انگیزم، ظهری سرد و سوزانم، غروبی بی رنگ و جلا و شبی دشنه آجینم. گر ز چرخ گردون عشقی سوزان می خواهی، بیا تا چون پروانه بر سر شعله ی وجودت بنشینم.
تهران - بهمن هشتاد و هفت
سوز دل مسکینان آسان نگیرد که چراغی شهری را بسوزد
گفتم: بهار
- خنده زد و گفت:
- ای دریغ،
دیگر بهار رفته نمی آید
گفتم: پرنده؟
گفت:
اینجا پرنده نیست.
اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست.
گفتم:
- درونِ چشم تو دیگر...؟
گفت:
هرگز نشان ز باده مستی دهنده نیست.
اینجا به جز سکوت، سکوتی گزنده نیست.
روزی به کوهستان رفتم. دلتنگ، خسته و غمگین بودم. جز حصاری از کوه های سر به فلک کشیده در اطراف خود نمی دیدم. بغضم ترکید و فریاد زدم: آزادی...آزادی.انعکاس فریادم این بود: شاید وقتی دیگر...شاید وقتی دیگر.