روزی به کوهستان رفتم. دلتنگ، خسته و غمگین بودم. جز حصاری از کوه های سر به فلک کشیده در اطراف خود نمی دیدم. بغضم ترکید و فریاد زدم: آزادی...آزادی.انعکاس فریادم این بود: شاید وقتی دیگر...شاید وقتی دیگر.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
سوز دل مسکینان آسان نگیرد که چراغی شهری را بسوزد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر